فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

دفتر

«دفتر»

این من بودم

لابه لای درختی که دفتری جا گذاشت

روی چمنهای تیز

باد از همه طرف روی وجود طوفانم راه میرفت

مثل یک خلأ داغ

تاریخ را ورق میزد خلسه ی خون...

 

 

«سایه»

روی خارهای سیاه ِ این کویر روشن

سایه ام قطعه قطعه شد

و در بوته های تیره جا ماند

حالا از سایه ام تنها پاهایش مانده

در آن هنگام که به دشتهای مخروطی 

و لاله زارهای هزار رنگ رسیدم

دیگر به خورشیدی خواهم رسید

که سایه نمیسازد

نور رنگینش

دیگر من روحی ام که هرگز جسمی نداشته

آنجا که در افق نور ارغوانی آسمان

قدم میزنند سایه ها و به ابدیت میروند

 

 

«دشت سپید»

این دشت سپید

کویری است فرش شده از پرهای کبوتران

و این گلبرگهای سرخ

که پرواز میکنند آرام

از زمین خون آلود

پیامی دارند برای آسمان

آسمانی که فرش شده

با دست های بیجان و پیراهنهای پاره

کائنات

«کائنات»

این همان صبحی است

که هرگز غروب نخواهد داشت

و آسمان

صحنه ی بارش یاقوت های سبز است

رودهای درخشان

از آبشاری الماس وار بالا میروند

از آبشاری که سقوط را نمی شناسد

دره ، دیگر پرتگاهی تیغه دار نیست

جلوه ی درخشش هفت کهکشان است

این همان صبحی ست

که معنی رویایی ابدی ست

آتشفشان دیگر غرش زهرآگین غروبهای پنهان نیست

خروش برفهای سرخ و زردست

و باد ، نسیمی از سوسن و یاس و بهار است

بگذار این گردباد عطرآگین

با رنگین کمان سیار و

پرنده های بی شمار و

سپیده های بارانی اش

مرا به دور تمام کائنات بچرخاند

بگذار تا برای ابد محو شوم

 

«پرچم»

میان چنگال نگاهی هراسان بودم

آن روز که ردپای خون را

دیدم

آن روز که باد

شاخه ها را میلرزاند در غبار سبز مزرعه

آن روز که بر تن آهوی سفید 

خفاشی سرخ نشست...

و از این تصویر

پرچمی کشید آسمان بی رنگ

نگاه کن 

عصر جمعه

عصر جمعه

چای سیاه

خانه ای تیره

پر از پرده های آویخته

و پنجره های سرد

و روحی که انگار جا مانده

در گذشته های مرده و وهم آلود

بی نشان


«بی نشان»

بازار شهر بود و

غروبی سرد

و بهتی در زمزمه های نور

و شاخه گل سرخی زیر پای عابران ...  

که لگد میشد و هنوز

بوی قلب شکسته ای را میداد

که به سمت جاده های بی چراغ

به سمت شهرهای بی نشان قدم میزد

 

«چهره»

دمیده شد

صدای لولای در ِ نیمه باز

و زوزه ی باد

در ظهر تابستان

و پنجه ی نوری سرخ

از پنجره ی خونی شکسته

بر صورتی مهتابی

چهره ای با چشم نیمه باز

و لبخندی سرد

و سری شیشه آلود

در نگاه خنجری روی فرش بی نقش

صدای سکوت

در نفسی کم جان

دشنه ... سکوت ... مرگ ...

بی نهایت

«بی نهایت»

مثل سپیدترین مرگ دنیا

بر پیچکهای شیشه ای

در اتاقی از یخ های آبی و گرم

در تالار آینه های سیار

پنجره های شب را میبندم

تا نور سیاه زندگی تیره را

در خود جلوه نکنم

مثل سپیدترین مرگ دنیا

با قدمهای عُمر

در نور بی نهایت خاطره ها

در بیکرانگی کهکشانهای فیروزه ای

در سکوت چشمه سارهای ستاره ای

این لحظه ی لاجوردی را

با خود میبرم به جاده ی روشن

و خانه های نورانی

 

«نسیم»

نسیم ، تابستان را می وزد

و بر ریل زمان می خزد

آفتاب را بر گندمزار های لرزان

طلوع میدهد

خورشید از زیر شاخ و برگ درخت

چشمک میزند

و ابر ، خاطرات را حمل میکند ...

اما سهم من  

تنها شاخه ای مه بود بر رخسار این گرد و خاک بی انتها

دیگر سایه بان تک درخت رویا

این برهوت گرما زده را محو نمیکند