فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

واژگون

در کابوسهای بی تو

پرواز پرنده های آتشین

در آسمان مذابی

و من...

در میان دریای شعله ها

سوار بر تکه یخی مرده

به سوی آبشار خاکستری

بخارهای سرخ و دودهای زرد

به سمت آتشفشانهای

لبریز از خون

...

وقتی دندان ِ دار ِ مرگ

گردنش را گاز میگیرد

چارپایه های واژگون

به اشک ِ پاهای ملتمسش

میخندند!

جاذبه ها بر سرش پتک میکوبند

چرا که مامورند و معذور!

در لحظه ی سقوط جانش

صدایی میپیچد در دل همه

که خوب شد بیگناه نبود!

...

به دره ها صعود میکنم

تا دور شوم از این پوچی هدف

از این زمین ِ روی خط صفر

در جهانی که

بالای سر آبشار

حلقه ی ماه ، نیش ِ بازیست

به گریه ی بی پایان کوه

به دره ها صعود میکنم

شاید آنجا ابرهای سرگردان و

فراری از باد را

در جولان فنا نبینم

عدالت مرده

پنجره ام همیشه

رو به کسوف باز بود

که در افق سرخ و سیاهش

پیرمردی سپیدپوش

پرسه میزد

روزهای سپیدم

در هجوم این سیاهی غمبار

بی نور و بی نورتر میشد...

...

زندگی من

روزنامه های باطله ای بود

روی در و دیوار

روی میز فرسوده

پر از دروغ و فریب

پر از کابوسهای مه آلود

نمی دانم چه کسی

بدترین لحظه هایم را قاب کرد

و در اتاق خوابم گذاشت

...

در روزگاری که گذشت

همیشه دنبال رویاها بودم

اما حالا میدانم

رویا همانی بود که در آن میزیستم

در روزگاری که گذشت

از چاه کابوسها فراری بودم

اما حالا...

کابوس همین جاست

رو به روی من

در بلندترین جای جهان هم

همراه منست

بی آنکه حتی یاد گذشته

آرامم کند

...

دره ی سرخ

در آغوش غروب

به کوه بلند بالای سرش

نگاهی سیاه میکند

تا آنکه شب میرسد

و لبخند تلخی را

به عدالت میزند

ای کاش همیشه شب بود...

تا روز روشن

رسوایی  ِعدالت ِمرده را

فریاد نزند

مصلوب

«شهر شیشه ای»

مثل تکه سنگی بودم

در شهر شیشه ای

طرد شده و تنها

با آنکه میدانم

نهایت ِ جاده های مه آلود

رو به شهرهای سنگی

یا کوهی بلندست

یا دره ای عمیق

اما خواهم رفت

بودن در اینجا سخت است

زیرا به جنازه ات هم دست نمیزنند!

 

«مصلوب»

جسم خدا را مصلوب دیدم

بر صلیب ابلیسان

نگاه کن

بر چوبه های ذهن اهریمن

سر خدا را بردار

از زمین خونهای خشک

جایی که با اشک آواره ها

غسل میکنند

با خون بیگناهان

وضو میگیرند

نمازخوانان

بر خاک ساحل مرگ

بر جسم مردگان

پشت دستهای قنوتشان

سر به داران را دعا میکنند!

 

«شبهای سیاه»

همه خاکستری اند

اگر میشد سیاهی های دنیا را

به خاطر سپیدیهایش فراموش کرد

دنیا نورانی بود

ولی انگار تیرگی شبهای سیاه

آنقدر تکرار میشوند

که نمیتوان فراموشش کرد

سایه های خون

«خنجر»

انگار خنجر ِ زبانشان

آنچنان نیش ِ تیزی ست

که زبان ِ خنجر از شرحش

قاصر است

در میان سایه های فکرهای کثیف

تن عفریته های هرزه را

با خنده ای پلید

میبینم

تنهایی آخرین راهیست

که این جاده های بی سرانجامی

رو به آدمکهای نقابدار

باقی گذاشته

 

«سایه های خون»

می بینم

رقص سایه های خون را

میان دیوارهای عبادتگاه خدایگان

می بینم هاله ای از صدای فریاد و شکنجه

ضجه های دختران اعدامی

میان تجاوزهای ابلیسان دیندار

میبینم

چرخش تن های دار زده

برای عبرت اسرار گویان

خنده ی اهریمنان

برای ترساندن حلاجها ...

میان آینه کاریهای گنبدشان

قطره های خون را

باید از این دین

از این خاک

از این دنیا فرار کرد اما

حتی رویا هم دیگر جای ما نیست

سم این کابوس تمام نشدنی

عالم رویا را هم مسموم کرد...

 

فرشید افکاری اسفند 1388

سرزمین تیره

روزگار تلخیست

آنچنان تلخ که بیخوابی شبهای سیاه

در دل صبح امید

میخندد

آنچنان تلخ که تابیدن پر ماتم باد

میکشد عطر بهاران را با

خواب سنگین خزان

آنچنان تاریک است

که دگر چشم پر از دلهره ی مردم شهر

سایه ها را بشناسند درین

سرزمین تیره...

روسفید است دگر رنگ سیاه

با وجود نفس هرزه ی این قوم کثیف

زوزه ی رذلان و

این همه فاحشه در نعره ی چاه

روسفید است دگر رنگ سیاه...