فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

سراب

«شعله ور»

گلستان زجر سیراب و

خونها تشته اند

اینجا

در دل هر غنچه ی سرخ

ابراهیمی شعله ور است...

 

 

«سراب»

سه چشم سرخ

می افتد به روی

دندانه های سین سراب

تا شراب ِ نگاه ، شنا کند

کوچه های وهم را

تا شاید دیگر نشانش ندهد

خون گلهایی را

که چه بیهوده ریخت

به کویر ظلمی پایان ناپذیر

تا شاید دیگر نشانش ندهد

در تاکستان سوخته

خوشه های انسانهایی را که

شعله را مینوشتند بر پنجه های کوره

 

 

 

«تصویر مرگ»

از پشت دیوار غم

درختان عریان

با توحش شلاق بادها

پنجه میکشیدند مهتاب را

پنجره

میکشید طرحی محو

از روحی جزامی

که در چشمش

بیکرانگی گورستانهایی بی نهایت

فرو میریخت به روی

صدایی خنیاگر

به وسعت هزار دریا سکوت

به روی بوم مصلوب

 

 

«نفس»

خاطرات ، مثل جاده ای از ابر

در شهر ستاره ها

که انتهایش حلقه ی ماه

آویخته بود از آبشار نور

خاطرات ، مثل تصویری در حبابهای سبز

غرق در پروازی به سوی

آسمانی از پیچک

اما این آخرین رویا بود

حالا صدایی شعله ور

از انتهای راهروی سرد

جاده را سنگفرش قبرها میکند

ستاره ها را خاموش

و جنس ماه و نور را از طناب

حبابها را میسوزاند

شعله های معلق میسازد

و آسمان سبز را به اتش میکشد

صدای پای جلادهاست ... اعدامی

بیدار شو

و مرور ِ زندگی ات را

در آن حلقه ی بی جان

نفس بکش

 

 

«شب»

تیر چراغ برق خمیده ی خیابان

در خیالش فکر میکرد

که شب را دار میزند با چوبه ی کم سویش

نگاه کن ... طلوع آمد و پشت تپه ها و کوههای خونرنگ

انگار سلاخی بزرگی برپاست

گویی در پیشگاه خورشید

شب را گردن میزنند

و خون به پا کرده اند

آن سو را ببین

به زودی نوری می آید

که تمام چراغهای شهر را میکشد

و خنجر برهنه اش تن ِ شب را میپوشد

 

«نیستی»

برگه های کتاب زندگی

میان یک جلد سیاه است

جلدی به نام نیستی...

 

«جاده ها»

جاده های خاکی را پهن میکنند

به روی گلبرگهای دشت

تا بادهای غبارآلود

فریاد ِ شادی کنند

چرخیدن خارهای تهی را

به سوی بیابانی

که بهارها و باغها دارد

به گورستان خاطراتش

 

«تندیس»

از دهان خنجری

فوران میکند خون نسل ما

به درون ِ جامهای ابلیسان

همان دشنه ای که

آیین سربریدن را

متنی آسمانی کرد

در چاه خساوت و پلیدی

از هبوط چشم سرخشان

دستی دراز است

که بر آبی آسمان ها

خدا را اشاره میکند

...

تندیس خدای را چنان ساختند

که تنها ابلیسان به عبادتش بر میخیزند

و آن فرشتگانی که سجده کردند

همگی شیطان بودند

اما مرا رانده شده میخوانند

 

 

 

«دره»

سقوطم به دره

پایان ناپذیر است

مثل یک دست و پا زدن پوچ است زندگی

چرا نمیرسم به انتهای این دره

تا غرق شوم خاطرات نیستی را

تا با برخوردم به زمین

روحم پراکنده شود

مثل دسته ای خفاش

در سپیدیهای بی نهایت

چرا نمیرسم

تا دیگر هراسان نباشم

از صدای پای ثانیه ها

تا بخندم بر این ساعتهای ایستاده

بر عقربه های مرده

سقوطم به دره

پایان ناپذیر بود

چرا که دره هم داشت همراه من سقوط میکرد

 

«برزخ»

در گنجه ی تیره فام درد

شلوغی ِ سرسام را تصویریست

این قاب خالی

باز حباب امید

میان دستهای میخ دار یأس

باز زبانه میکشد

قطره های آتش به روی

شعله های یخ

برزخی ست بی پایان

گنجه ی

تیره فام ِ

درد

 

اسفند 87 – فروردین 89