فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

نیستی

قلمی از جنس خاک و غبار

از تبار سراب

در دستان روح من است

این شعر از سرزمین نیستی می آید

از شهرهای ویران

از گردبادهای خاکستری

با واژه هایی برخاسته از تابوت

این شعر

فرو ریخته از چشمان مرگ خیال

و رویاهای سیاه

از خونکده های درد و سکوت می آید



تردید

از کوچه های کودکی
از پنجره های رو به غروب
گویی گذشته است
این نسیم خردادی پرتردید
انگار می لرزاند نگاهش
پرده ی توری خیال و
خاطرات ظهرهای سکوت را...

سرو

گذشته ام هر روز
از سوزانترین رویاها
تا سپیدترین کابوسها
و شب
با سایه ای سبز
در دستان بلندترین سرو خاطره
میگذرد از آسمانم
...
سکوت را واژه واژه ببار
ای کویر همهمه های امید
معنی ام کن
بر پل آبی رویاها
که می گذرد از رود تردید
تا می رسد باز
به نورانی ترین دهکده ی ...
مرگ

مات

«نقره ای»
بر جاده ی شب
بادهای نقره فام ، ورق می زنند دفتری را
دفتری که تمام واژه هایش
با نور مهتاب پرواز کرده
تا آسمان
انگار تکه های ابر می نویسند واژها را
بر دفتر مهتاب
و در جشن نور و ابرها ، خاطرات می وزند
در پرتویی به سوی مرگ

«مات»
مه در خیابان
و چراغهایی که یکی یکی خاموش میشوند و
شهر را سیاه میکنند
در این سیاهی و سفیدی بی رنگ
مات تر از هر شبی ست
این شب گمشده
انگار میدود روحی میان تقویمهای کهنه
و صدایم میزنند دفترهایی
که گوشه ی پیاده رو انباشته شده اند و شعله ور
دود ها
به شکل صورتکهایی میخندند به دنیا
تا که بمیرند آرزوهایی که هرگز متولد نشدند
روزهایی که هرگز از راه نخواهند رسید



«از شب»

فراری از شب
مثل باد سیاهی که همراه غروب میدود - دور زمین
بی خبر از آن سوی کوهها
از طلوع نورها

شهر برزخی

«آنسوی شب»
یک لحظه خشم ، پراکنده در صبحی سیاه
و بوهای حک شده از وهم و خیال
چون مِهی آنسوی شب
پرده ای از گرد سکوت و ضجه های سرخ را
گرفته در دست ؛ معبدی بی رنگ ...

«اوج جاده ها»
از آخرین در کابوس که رد میشد
راهی نبود در چمنزارها سوزان و گلهای خونی
روحم چون موجی تیره در افقی آونگ می تابید به خواب امید
و محو می شد خیالش در اوج جاده های تنهایی

«بی رنگ»
در انتظار رویایی که مه آلوده در مرداب می پیچد
صدایی می نویسد بی نقش و رنگ
بر دفتری سفید روی ابرها
صدایی از قدمهای خشک
بر برگها و بادها

 

«شهر برزخی»
به دنبال روحم
گذشتم
از سرزمین هایی تهی
از شهرهایی خاموش
گذشتم از برزخهایی سیاه
که در آغوش مادرانش
کودکان ، شعله ور و
کینه ها ، سرد بودند
و در میان دشت هایش
نیلوفرهای آبی ، سوزان و داغ
از قله ها سرازیر بودند
به دنبال روحم همچون شبحی
پی ِ قطره خون ِ سفیدی بودم ولی هرگزندیدم چیزی
جز چهره ی یاسی سرخ در غروبی یخ زده
نیافتم راهی
جز جاده ای لبریز از گلبرگ خشک