قلمی از جنس خاک و غبار
از تبار سراب
در دستان روح من است
این شعر از سرزمین نیستی می آید
از شهرهای ویران
از گردبادهای خاکستری
با واژه هایی برخاسته از تابوت
این شعر
فرو ریخته از چشمان مرگ خیال
و رویاهای سیاه
از خونکده های درد و سکوت می آید
گذشته ام هر روز
از سوزانترین رویاها
تا سپیدترین کابوسها
و شب
با سایه ای سبز
در دستان بلندترین سرو خاطره
میگذرد از آسمانم
...
سکوت را واژه واژه ببار
ای کویر همهمه های امید
معنی ام کن
بر پل آبی رویاها
که می گذرد از رود تردید
تا می رسد باز
به نورانی ترین دهکده ی ...
مرگ
«نقره ای»
بر جاده ی شب
بادهای نقره فام ، ورق می زنند دفتری را
دفتری که تمام واژه هایش
با نور مهتاب پرواز کرده
تا آسمان
انگار تکه های ابر می نویسند واژها را
بر دفتر مهتاب
و در جشن نور و ابرها ، خاطرات می وزند
در پرتویی به سوی مرگ
«مات»
مه در خیابان
و چراغهایی که یکی یکی خاموش میشوند و
شهر را سیاه میکنند
در این سیاهی و سفیدی بی رنگ
مات تر از هر شبی ست
این شب گمشده
انگار میدود روحی میان تقویمهای کهنه
و صدایم میزنند دفترهایی
که گوشه ی پیاده رو انباشته شده اند و شعله ور
دود ها
به شکل صورتکهایی میخندند به دنیا
تا که بمیرند آرزوهایی که هرگز متولد نشدند
روزهایی که هرگز از راه نخواهند رسید
«از شب»
فراری از شب
مثل باد سیاهی که همراه غروب میدود - دور زمین
بی خبر از آن سوی کوهها
از طلوع نورها