فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

شهر روح

شهر روح آشوب بود

صبح آن روز در آن شهر مه و خاک و غبار

تو به یک قبر پر از خاک سیاه

همه ی روح مرا هول دادی

من در آن گور تو را میدیدم

تو همانند شبح ایستادی

و به من خندیدی

با همان دست پر از خشم و گناه

خاک را روی سرم هول دادی...

گرچه اینها همه بود یک کابوس

تا ابد نیست خیالی که تهی باشد از

باور تلخ حقیقتهای

روزگار منحوس...


فرشید افکاری