شهر روح آشوب بود
صبح آن روز در آن شهر مه و خاک و غبار
تو به یک قبر پر از خاک سیاه
همه ی روح مرا هول دادی
من در آن گور تو را میدیدم
تو همانند شبح ایستادی
و به من خندیدی
با همان دست پر از خشم و گناه
خاک را روی سرم هول دادی...
گرچه اینها همه بود یک کابوس
تا ابد نیست خیالی که تهی باشد از
باور تلخ حقیقتهای
روزگار منحوس...
فرشید افکاری