هرچند بر سنگفرش وجودت
شیشه ی قلبت را شکستم
اما...
هر گاه از آنجا می گذرم
خرده شیشه هایش
به پای خودم فرو می رود
و تو را به یاد می آورم...
***
بر دار مجازات بنگر
این مردگان عمودی ِ ساکن
از آن زندگان متحرک
زنده ترند...
بنگر چه ایستاده مرده اند
و بنگر چگونه
آن مردگان حقیقی
در خواب راه می روند
دور قاب پنجره
نقش پیچک های سبز
این سکوت لحظه های ساده ی شبهای سرد
در ورای پنجره
منظره ها در غباری از کویر
در دل رنگی اسیر
با درختی سرخ بر دار زمین
در میان ابرهای وهم سنگ
با عبور روزگار مردگان تیره رنگ
از پس این چارچوب راستی های سیاه
عالم ویران رسوایی بی روح خدا
این همه رنگ حقیقتهای نحس
در ورای پنجره...
در ورای پنجره حرفی نبود
...
فکرهای ملحد و
شعرهای حافظ و خیام من
مثل خنجرهای خیس از خون عرش
روی قاریهای روانی ام می بارید!
چتری نبود
کتابها را بر سرشان گذاشتند
تا مبادا
واژگان بیرحم الحاد
ذهنشان را بشکافد
«امروز»
فکر کن
به آینده فکر کن
به لحظه ی مرگت
به زمانی که دوست داری
در گذشته باشی
تو الان در گذشته هستی
خوشحال باش!
امروز گذشته ی آینده ایست
که شاید تلخ باشد...
«خدا»
خدا ، احساس است
هر چه که حس کنی
همان خداست
حس بد خدای بد
حس خوب خدای خوب
وقتی احساس نیست
خدا هم نیست
طناب دار تباهی
ترانه ی پایان
از این سقوط و سیاهی
کسی نمیگرید
هزار آتش و نفرین
به این جهان پلید
و لحظه های سراسر سیاه و اهریمن
و آن کسی که جهانی چنین پدید آورد...
چگونه بر هنر نحس خویش می بالد!
به نور رفته ی دنیا نمانده نیرویی
ز روح مرده ی خوابش
بگو چه می جویی؟
فرشید افکاری
اینجا مکان مرگ اوست
دختری افتاده است در خاک و خون
پرده ها درلرزشند از باد صبح
بنگر آن خونی که بر پرده نمایان میشود
رد خون را دیده ای روی زمین؟
رفته تا نزدیکی آن پنجره...
ریخته است خونش به روی پرده ها
من تصور می کنم آن لحظه را...
روی میز چند شاخه گل با رنگ سرخ
حلقه ی انگشتری نزدیک گل
کارد خونی روی کاشی های سرد
چشم دختر نیمه باز
در سکوت و بهت او
تر شده گونه ز اشکی همچو درد …
آن صدای باد با تابیدن آن پرده ها
بوی خون آمیخته شد با بوی عطری آشنا
چه خبر بوده در این خانه ی منحوس وسیاه...
گرچه هرجا که خدا بود نبود در آنجا
میتوان دید صدایی ز لب فریادش
که کمک کن خدایا کمک کن خدا...
تا ابد میپیچد این فریاد جانکاه مخوف
در فضای خانه ی منحوس مرگ...
در اتاق تیره ی شیطان پست...
فرشید افکاری