فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

«نگاه»

«نگاه»
شال سفیدش در باد...
ماه می درخشید
می پیچید نگاهش در شاخسار مهتاب
و روییده میشد عطری از شکوفه های سرخ

«منظره»
منظره : خون بر سنگفرش
قطعه ای مرگ بر دیوار شهر
آویخته طنابی منتظر
و این پنجره...
روحش پرواز میکند روزی
به سوی آن غروب ماندگار

«گردباد»
ابر ، مجروح
و شلاق رعد و برق ، سوزان
خورشید گویی در انتهای کوچه ی شب
جا مانده
سیل خون ، خشک بود
گردباد سرخ ، حک شده بر شهر چوبه ها

«تقویم»
هر روز بیشتر میشوند
مردگانی ایستاده
که در تعقیب تو اند
همیشه از آن سپاه خوف فرار میکنی
و انتقامشان را...
گویی در تابوت میگذاری
هر روزی را که میگذرانی
و تقویم پر است از تابوتهای خالی شده

«خط»
در آن سوی سرزمین شب
و کلبه های مهتابی
و سکوت لاله زارها
شاخه ای از بوی خون را میچیند نسیمی داغ
و می غلتد شبنمی سرخ بر گلبرگی سفید
کشیده میشود بر تن زمین
خطی خونی از جسمی بی جان

«نور خیس»
زیر شیروانی سردی که میچکاند غم را
از پشت پنجره ای شکسته
که نور خیسی می دواند بر شب
کودکی ام سیگار میکشید
آن لحظه که با غصه
ضجه ای از من رد شد
قطره های خونی پاشید
به روی پیراهن خشکم
باران - خیس نمیشد مرا
زیر شیروانی سردی که میچکاند غم را
 

                                          ز

                                     ا

                                و

نوبت پرواز نیست     ر

                     پ
آسمان خار میروید
پارچه ی چروک ِ رنگین کمان را
باد می اندازد بر کویر
خاک میبارد
نوبت پرواز نیست

نسیم عمر

اشک درخت

برگی که افتاد

خانه به ده سال پیش بازگشت

ثانیه های آبی زیر ابر

مرا می برند به آسمان

رودها با اعداد ، جاری میشوند

میان پیچکهایی به عطر چهار فصل

در منظره ی سنگها و صخره ها

و گذر زمان

میخکوب میشود نسیم عمر

تصویر یک رویا


«تصویر یک رویا»

تصویرش مثل یک آینه

میشکند در مه

و خورشید کم سویی

از لا به لای ابرهای محو

منعکس میشود بر رویش دودها

میچرخم گرد برگهای خشک و درختان سرد

پرسه میزنم بین خانه های بی سکنه

و صدای درهای چوبی میشوم

مثل بادی از نفس افتاده در پاییز

که روزگاری در خاطرش

رد شده از کنار شکوفه های بهاری

و دشتهای ارغوانی

مثل نسیمی که میشکند

میان تصویر یک رویا

 

«یاسها»

بوران گرم 

غروب سفید

و یاسهای نورانی آسمان

که تابوت مرا پرواز میدهند

سایه ها را باد میبرد

آینه ، پرپر میشود

 

«پدیدار»

در کمتر از یک ثانیه ...

از میان رویای سپیدمویم

پدیدار میشوم در چشم کابوس

بیدارم کن این بار

دود شدنم را حس میکنم

بر فراز بخارهای مرگ

آب میشود اشکی از غریو ماتم

 

«تابوت»

نقش کاغذ دیواری های اتاق ، کنده میشوند و پرواز میکنند دور سرم

و گردبادی دیوار ها را مثل کاغذهای تاخورده میبرد

اینجا من مانده ام و صخره های بی انتها و روحی مرده

مدتهاست که جسمم تابوت روحم شده

و عیسای وجودم تابوتساز قبرستان فقرا

اینجا موسی هم در شهر مردگان بی آنکه عصایی بخروشد بر نیل

از بین جنازه ها جاده ای باز میکند برای عبور

آزادی

«شراب»

من مستم از ندای شرابی

که در هر دانه از خوشه های انگورش

پیکر حلاجسیت آویخته

 

«تدفین»

روح فراموشی در من رخنه میکند

و واژه ها مرا دفن میکنند در سنگلاخ کاغذپاره های سفید

در میان بارش برگه های کتابی بی اسم

تمام سیاه نوشته های لشکر ذهنم

در دره ای بیرنگ خواهند افتاد

و تابوتهای سرخ و مه آلود

از دفتر دودوارم پرواز خواهند کرد

و دیگر از من هیچ نمیماند

 

«آزادی»

وقتی صدای اشباح گریان

از پشت سرم می آید

سکوت ، از مغاک چشمم میفشاند درد

روحم آویخته میشود در فضایی سرد

سایه ام

مثل نوری چرخان

می دود روی دیوار

و من در این مرگگاه وجدان ،هرگز

ساکت نمی مانم

فریاد بی حنجره ام را

از میان میله های قفس

به جسم غریوی پیوند میزنم

که بانگ آزادیست

 

«پرنده»

از میله های خمیده ی قفس

و از سیمهای خاردار خونی

پرنده میسازند!

تا پروازش دهند

برای نمایش این آزادی دروغین

کبوتری نیست

بالا را نگاه نکن

زیر پایت جسم کبوتران را

در سینه ی زمین بپرواز

 

«سرو»

پرندگان بی سر

در آسمانی پوشیده از سیمهای خاردار

و اسبهای سپید شعله ور که بازمیگردند در باد سرد

از میان سروهای ساکت و قبرهای ناطق گورستان

بوران خون به پا کرده است

و حتی نام آزادی

مصلوب سرزمین های مرگ است

 

«گرداب»

گاهی خودم را سر میکشم

در لیوانی سفید که روحم است

و مایه ای سیاه

که سایه ام

گاهی در خودم میمیرم

از لجنکده ای که ذهن را میشوید

حل میشود در گردابی خاکستری

که باقی مانده ی وجود آتشینم است