فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

شهر برزخی

«آنسوی شب»
یک لحظه خشم ، پراکنده در صبحی سیاه
و بوهای حک شده از وهم و خیال
چون مِهی آنسوی شب
پرده ای از گرد سکوت و ضجه های سرخ را
گرفته در دست ؛ معبدی بی رنگ ...

«اوج جاده ها»
از آخرین در کابوس که رد میشد
راهی نبود در چمنزارها سوزان و گلهای خونی
روحم چون موجی تیره در افقی آونگ می تابید به خواب امید
و محو می شد خیالش در اوج جاده های تنهایی

«بی رنگ»
در انتظار رویایی که مه آلوده در مرداب می پیچد
صدایی می نویسد بی نقش و رنگ
بر دفتری سفید روی ابرها
صدایی از قدمهای خشک
بر برگها و بادها

 

«شهر برزخی»
به دنبال روحم
گذشتم
از سرزمین هایی تهی
از شهرهایی خاموش
گذشتم از برزخهایی سیاه
که در آغوش مادرانش
کودکان ، شعله ور و
کینه ها ، سرد بودند
و در میان دشت هایش
نیلوفرهای آبی ، سوزان و داغ
از قله ها سرازیر بودند
به دنبال روحم همچون شبحی
پی ِ قطره خون ِ سفیدی بودم ولی هرگزندیدم چیزی
جز چهره ی یاسی سرخ در غروبی یخ زده
نیافتم راهی
جز جاده ای لبریز از گلبرگ خشک