فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

فریب

من میجنگم با آیینهای فریب

حتی اگر بر گلویم ، صلیبها گره زنند

حتی اگر چشمانم را غلاف ِ شمشیر دوسرشان کنند

حتی اگر روحم را به خونهای ریخته بیاویزند

حتی اگر بر قلبم سنگهای گداخته بریزند

باز هم میجنگم با هر که و هر چه

که دروغ مقدس است

...

بر گِردِ معبد کسی میچرخند که نمیدانست

زمین میچرخد

که نمیدانست این چرخش عبث

خنثی ترین حماقت جهان است

صفر

در این شبهای لعنتی

که رنگهای روز میسوزد

از بیابان خاطرات چال شده

به رودهای فراموشی فرار کن

نگذار جنازه ای منحوس

از روزگار دور

گلوی قبلت را بفشارد

...

هرچه از دنیا دور میشدم

بی ارزش تر به نظر میرسید

ضربها و جمعها و رادیکالها ...

وسط یک صفر ، دست و پا میزدند

این زمین لعنتی از دور

یک صفر بزرگ بود

صفری پر از عددهای سرگردان