شهر روح آشوب بود
صبح آن روز در آن شهر مه و خاک و غبار
تو به یک قبر پر از خاک سیاه
همه ی روح مرا هول دادی
من در آن گور تو را میدیدم
تو همانند شبح ایستادی
و به من خندیدی
با همان دست پر از خشم و گناه
خاک را روی سرم هول دادی...
گرچه اینها همه بود یک کابوس
تا ابد نیست خیالی که تهی باشد از
باور تلخ حقیقتهای
روزگار منحوس...
فرشید افکاری
سلام. جالب بود.
عزیز واسه هر کی می نویسی زیبا می نویسی بهم سر بزن خوشحال می شم
سلام اگه وبلاگت رو می فروشی بهم میل بزن