۱۰/۱۲/۱۳۸۹

مرز

«مرز»
گاهی بیرون می آید ارنست همینگوی از میان سکوت بوف کور کلبه ای در شب ، بیرون می آید تا به من بگوید دو اسلحه را چنان در دو طرف مغزت بچکان که برخورد دو گلوله را درست در وسط مغز متلاشی ات حس کنی گاهی بیرون می آیند تابوتها از جسم کابوس زنده ام تا فریادم کنند مثل همان شیطانی که در آینه کنارم ایستاده بود با خنده ای خونین بی آنکه سَری و سِرّی داشته باشند خاطرات بی روح من به پروازی میان زمینهای سرخ خواهند رسید ... و من خواهم رسید به آنجا که در محشر رنگها ، ونگوک نقش میزند رقصان ترین خورشید را بر شاخسار مرگ لرزان و زرد پاییزی ... به آنجا که کارین در سرزمین ابرهایش میبارد واژه های خواب آور مرگ را بر شهر جان بریمن که هنوز هم خودکشی به او می اندیشد هر غروب زیر پل واشنگتن ... باید میشد مثل اینان بر زندگی حد و مرزی گذاشت و آنجا که میخواهی با خط کش ، خطی بکشی زیر جمله ی پایانی ...


۱۰/۰۴/۱۳۸۹

ساعت دیواری


ساعت دیواری.... قلب دیوار غم است
گر جوان هم باشی... باز هم وقت کم است
با وجودی غمگین، دیدم آن ساعت ِ دیواری را ...
"ده دقیقه تا دو"
ساعت با عقربه هایش به من می خندد!
من به او می گویم : تو چرا خندانی؟
تو که با سه عقربه ، گرد آن دایره سرگردانی!
او جوابی با غرور فریاد کرد:
من همان شاد ترینم در زمین
در همین دایره ی سرگردان 
بین این سه دست باریک و نهان
سالها می گذرند لحظه ها می آیند
هر چه بیشتر گذرد... من بزرگتر بشوم
در چنین وادی ارقام بلند ... صفر من گشت هزار 
آن هزارم ، دو هزار !
خنده ام بهر همین است بدان
تا ابد عقربه هایم به جلو می تازند
و تو می پنداری ... که منم سرگردان؟
منم آن صفحه ی تاریخ جهان 
چرخ طوفان شتابان زمان 
گردبادی که نگردد آرام
طوفانی که نبیند اتمام...
من شنیدم سخنش 
و چه دلگیر شدم
گفتم با او که تو راست می گویی
روزها می گذرند آدمی ترسان است
از همان لحظه ی رفتن که تنش لرزان است
لحظه ی ایست زمان 
روح او می رود از جان و جهان
در همه لحظه که او میمیرد ... بسیار آدمیان می آیند
عمر انسان شمع است شمع شعله وری
هر نفس تا به نفس می کند مرگ به ما هم نظری
عده ای شمع بلند 
عده ای هم کوتاه
ولی افسوس که روزی بشوند هر دو تباه
 باز کنم ساعت دیواری نگاه:
"بیست دقیقه تا چهار"
چهره ی ساعت هم 
مثل من غمگین شد!
او شنید حال مرا حال این انسانها
ولی آن عقربه ها همچنان می چرخند همچنان می تازند
ای جوانی که بلند بالایی
ای که چون ساعت "شش"برپایی
بنگر آن ساعت بر دیوار را
چه سریع می رود او تا "شش و ربع"!
و همان لحظه ببینید... 
که قامت چه خم است!
ساعت دیواری قلب دیوار غم است
گر جوان هم باشی باز هم وقت کم است...

فرشید افکاری خرداد 85


۹/۱۹/۱۳۸۹

عطر گلها

توی شهر ساکت ترانه هام
ردپای تو رو پیدا میکنم
رو به رویای سکوت منظره
قفس پنجره رُو وا میکنم

مثه يه پرنده با صاعقه ها
همه ی گذشته رو جا میذارم
گلای سفید دشت نقره رو
میون کویر فردا میذارم

واسه تنهایی و تنها موندنا
غصه ها همیشه یادگاری ان
همه لاله های نور زندگی
به کویر سایه ها فراری ان

جایی که خاطرمو پر میزنه
آسمون آبی ِ ترانه هاس
روی چشمه ی بهار روح تو
عطر گلهای تن اقاقياس


۹/۱۳/۱۳۸۹

یاس


تقدیم ِاسمش میکنم دوری که نزدیک منه
تنها گل یاسیه که تو دشت تاریک منه

این شاخه ی ترانه رو تقدیم دستاش میکنم
عطر سپید لاله رو مهمون رویاش میکنم

تیشه ی تنها شدنا گرچه نگامو میشکنه
اما یکی رو میشناسه که مثل دشت روشنه

کاش که میشد تابوتمو بیاد و گلکاری کنه
روحمو با یه خاطره راهی بیداری کنه

....

جون میده روح سرد من یه دشنه توی قلبمه
رود نگاتو پس بده یه تشنه توی قلبمه

بی تو شرار لحظه ها شعله میشه رو خواب من
میسوزه رنگ ژاله ها تو صحنه ی سراب من

نذار که آسمون من ستاره قربونی کنه
حلقه ی ماه دارمو به چوبه ارزونی کنه

۹/۱۰/۱۳۸۹

سمفونیای چشم تو

چن تا قدم مونده مگه ، تا لحظه ی حضور تو

میون رویای دلم میگذره رنگ نور تو

اسیر ساز غم شده ، نغمه ی آهنگ شبم

قلبمو ضربه میزنه تیرگی ِ رنگ شبم

سمفونیای چشم تو ، ستاره روشن میکنه

یه آسمون نغمه رو ، ترانه ی من میکنه


۹/۰۹/۱۳۸۹

آدینه

میان سایه ای آدینه ی من
نشسته در میان سینه ی من
امید آخر من نا امیدی ست
امید و غصه ی دیرینه ی من
اردیبهشت 86


۹/۰۴/۱۳۸۹

باید نوشت


۸/۱۱/۱۳۸۹

روشنی

نگاه خسته ما میهنی نمی سازد
که تیغه روی تن دشمنی نمیسازد
برای مردن صحن قبور بد نامی
به روی کوه رها بهمنی نمیسازد
به آسمان ِ سراپا براده ی الماس
شهاب رهگذری ، روشنی نمیسازد
عبور دود زمینی به سستی ابرست
غبار گردنه ها آهنی نمیسازد
زبانه های وجود فسانه ای خاموش
به خشم شعله ما خِرمنی نمیسازد



۸/۰۳/۱۳۸۹

آیه ی خشم

دره ای در دل ویرانه ی هر کوه منست
در بیابان فنا صخره ی انبوه من است
این کتابی که ره آتش شب را بنوشت
آیه ی خشم من و سوره ی اندوه منست



۷/۲۴/۱۳۸۹

جهان ما

جهان ما حبابی در کمین است
حبابی که به نابودی چنین است
عجب دنیای نامرد و تباهی ست
که نقشی تیره و رنگ سیاهیست
که دنیا گر به روی ما بخندد
رود پرونده ی بعضی ببندد!
اگر از ما بگیرد نعمتی را
بیافزاید به ملکی ثروتی را
اگر زاید وجود آدمی را
ز فردی هم بگیرد همدمی را
به ظالم میکند لطف و ترحم
به نامردان کند گاهی تبسم
به پیران میدهد فرمان آغاز
به سنگی میدهد سودای پرواز
بیاندازد زعرشی نقشه ی چاه
گدا را با سخاوت میکند شاه
ز نادانان بسازد نردبانی
برای تاج و تختی آسمانی
فقیران را کند پست و تهی تر
به قارون میدهد صد گنج دیگر
هزاران حیله گر نابود گردند
چرا که فکر نادانی نکردند
از این سو پیرمردی زیر بارست
از آن سو بیگناه بالای دارست
از این سو ظالمی آزاد و خندان
از آن سو کودکی در بند زندان!
یکی هم قهرمانی نزد دولت
ولی منفور و خالی پیش ملت
یکی بیمار و زرد و ناتوان است
یکی هم سبز و آزاد و جوان است
در این دنیای بی فرجام ومحنت
همیشه مرده قانون و عدالت

خرداد 86

۷/۱۹/۱۳۸۹

جاوید

در ازل حُکم خدا بود که جاوید شوی
همچو نقشی ز ره میهن جمشید شوی 
بی تو شبهای سرابست چو بی نوری من 
حالیا تا که رخ جلوه ی ناهید شوی 
گرکه روح تو به پروانه ی ذهنم بدمد
شعر تاریک مرا چشمه ی خورشید شوی
ذات من تیشه اعدام تن زهد و ریاست
نشود تا که ازین میکده تبعید شوی
تو به آیات خرافی سخنی شعله وری
چو به قاری جفا ، سوره ی تهدید شوی
گر حقیران تهی ، لعن تو گویند چه باک
که در آفاق فلک ، مجلس تمجید شوی




۷/۰۲/۱۳۸۹

شوک

از سفر طولانی کوچه های دریایی
و شهرهای طوفانزده / و کشورهای گردابی / چمدانی رعد و برق آورده ام
آن هم در خانه ای که گردباد در آن گرفتار است
انگار در اتاق کوچک خانه ، طوفان شن گیر افتاده / آسایش اینجا هم مرده
گاهی از زمین ذهنم دستی به بزرگی خورشید در می آید که می خواهد ...
کی میتواند نور مرده ی خاطراتم را روشن کند در این تاریکی
لامپ این خانه ی مرده ، یک مهتابی پیر است که قطع و وصل میشود
انگار ماه آسمان هم ... صاعقه ها دارند از آسمان خراش ها بالا میروند
و ماه زرد هم نور هایش را بالا می آورد / گاهی نیروی جاذبه ی آسمان 
بعد از چهار میلیارد و پانصد میلیون سال شروع کرده به کار کردن
اما هنوز جاذبه ی زمین نمیگذارد ... واقعا این دنیای کثیف ارزش ماندن را دارد
هنوز بین این معلقی ِ نحس و سرد ... دستم زمین را رها نمیکند
گاهی انفجار یاقوتها را در کویر سفید فراموش میکنم... یادش تیرگی محضی ست در نابودی
گاهی آسمان تَرَک میخورد میان خنده های عفریتی چروک زده
وقتی در اتاق احضار ارواح روح خودم را دیدم در حالی که جسد ساحره ای را میکشید
چشمهایم شعله ور بود... همه از آن اتاق فرار کردند جز من و چند جادوگر مرده
از یخچال خاموش/ آدمهای یخ زده ی سیاه پوش بیرون میآیند ... 
و روی صندلی های الکترونیکیِ داخل خیابان ِ کابوس من را شوک میدهند
و حالا به چمدان رعد و برقی من فرو میروند ... 
باز هم برمیگردم به اول سفری که هرگز نبود