فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

پرواز

وقتی در انزوای غمی سهمگین
مغزم سُر میخورد
در سنگری پوشیده از وهم
اتاق روحم را غرق رویا میکند
نور عطرآگینی که از پنجره میپاشد
و نور رنگارنگ چراغ بهار
در خیابان خیالات جامانده
منظره ی خاطرات بی نام و نشانم را
صحنه ی آتش بازی جشنی بی دلیل میکند
انگار لمس میکند ذهنم
رویش پیچکهای براق الماس را
روی سنگ فرش تیره ی مرگ
و قلبم غرق در کاسه ی چشمانی رها میبیند
پروازم را در کهکشانهای نقره فام دشت

هیچ

«ناقوس»

در کوچه پس کوچه ی خیالاتی شعله ور

از سرم بیرون میزند

ناقوسی از جنس خواب های تر

وقتی بر بلندای آتشکده ی مرگ ، خون میزند

صدای ضجه هایی سوخته

دردهایی برافروخته ...

 

«هیچ»

خودم را جا گذاشتم

آنسوی مردابهای مه زده

در جاده های آنسوی خاکریز ابر

بین خیابانهای بهار و روزهای بی غروب

و حالا میان خاطراتی که مثل سنگهایی شناورند بر فرشهای اتاقی تیره

زندانی ام

خانه تکانی میکند روحم کلبه های گذشته را

و من از تصویر محوم میان بخار های آینه

بیرون می آیم تا قلب آتشی ام را

خاموش کنم

مثل گردی فرو می ریزیم

از قاب عکس شیطانی خویش

من اینجا هرگز پیدا نخواهم شد

اینجا جسمی روحوارم از درد

اینجا هیچم و سکوت شعله هایی سرد

آن جاده های بهاری در آسمانهایند و من دیگر

خودم را جا گذاشته ام