فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

صفر

در این شبهای لعنتی

که رنگهای روز میسوزد

از بیابان خاطرات چال شده

به رودهای فراموشی فرار کن

نگذار جنازه ای منحوس

از روزگار دور

گلوی قبلت را بفشارد

...

هرچه از دنیا دور میشدم

بی ارزش تر به نظر میرسید

ضربها و جمعها و رادیکالها ...

وسط یک صفر ، دست و پا میزدند

این زمین لعنتی از دور

یک صفر بزرگ بود

صفری پر از عددهای سرگردان