قطره خونی بر سکوت آینه
مثل آن معبد سرخی ست
که با خون ساختند
و در آن مردم خفاش عبادت کردند
مثل یک خنجر ِ آتش
به در خانه ی افسونگر مرگ
مثل یک شعله میان نفس چشم پلید
که پر از قبر تهی بود تنش
که مرا باز کشید
طرح بومی که مرا نقشه ی مصلوب کشید
خاوران قصه ی هر روز ِ شبست
هر شبی را که نسیمی به فنا
شاخه ها را به دل مرده ی آونگ دهد
تا بلرزد تن هر کهنه درخت