فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

نسیم عمر

اشک درخت

برگی که افتاد

خانه به ده سال پیش بازگشت

ثانیه های آبی زیر ابر

مرا می برند به آسمان

رودها با اعداد ، جاری میشوند

میان پیچکهایی به عطر چهار فصل

در منظره ی سنگها و صخره ها

و گذر زمان

میخکوب میشود نسیم عمر

تصویر یک رویا


«تصویر یک رویا»

تصویرش مثل یک آینه

میشکند در مه

و خورشید کم سویی

از لا به لای ابرهای محو

منعکس میشود بر رویش دودها

میچرخم گرد برگهای خشک و درختان سرد

پرسه میزنم بین خانه های بی سکنه

و صدای درهای چوبی میشوم

مثل بادی از نفس افتاده در پاییز

که روزگاری در خاطرش

رد شده از کنار شکوفه های بهاری

و دشتهای ارغوانی

مثل نسیمی که میشکند

میان تصویر یک رویا

 

«یاسها»

بوران گرم 

غروب سفید

و یاسهای نورانی آسمان

که تابوت مرا پرواز میدهند

سایه ها را باد میبرد

آینه ، پرپر میشود

 

«پدیدار»

در کمتر از یک ثانیه ...

از میان رویای سپیدمویم

پدیدار میشوم در چشم کابوس

بیدارم کن این بار

دود شدنم را حس میکنم

بر فراز بخارهای مرگ

آب میشود اشکی از غریو ماتم

 

«تابوت»

نقش کاغذ دیواری های اتاق ، کنده میشوند و پرواز میکنند دور سرم

و گردبادی دیوار ها را مثل کاغذهای تاخورده میبرد

اینجا من مانده ام و صخره های بی انتها و روحی مرده

مدتهاست که جسمم تابوت روحم شده

و عیسای وجودم تابوتساز قبرستان فقرا

اینجا موسی هم در شهر مردگان بی آنکه عصایی بخروشد بر نیل

از بین جنازه ها جاده ای باز میکند برای عبور

آزادی

«شراب»

من مستم از ندای شرابی

که در هر دانه از خوشه های انگورش

پیکر حلاجسیت آویخته

 

«تدفین»

روح فراموشی در من رخنه میکند

و واژه ها مرا دفن میکنند در سنگلاخ کاغذپاره های سفید

در میان بارش برگه های کتابی بی اسم

تمام سیاه نوشته های لشکر ذهنم

در دره ای بیرنگ خواهند افتاد

و تابوتهای سرخ و مه آلود

از دفتر دودوارم پرواز خواهند کرد

و دیگر از من هیچ نمیماند

 

«آزادی»

وقتی صدای اشباح گریان

از پشت سرم می آید

سکوت ، از مغاک چشمم میفشاند درد

روحم آویخته میشود در فضایی سرد

سایه ام

مثل نوری چرخان

می دود روی دیوار

و من در این مرگگاه وجدان ،هرگز

ساکت نمی مانم

فریاد بی حنجره ام را

از میان میله های قفس

به جسم غریوی پیوند میزنم

که بانگ آزادیست

 

«پرنده»

از میله های خمیده ی قفس

و از سیمهای خاردار خونی

پرنده میسازند!

تا پروازش دهند

برای نمایش این آزادی دروغین

کبوتری نیست

بالا را نگاه نکن

زیر پایت جسم کبوتران را

در سینه ی زمین بپرواز

 

«سرو»

پرندگان بی سر

در آسمانی پوشیده از سیمهای خاردار

و اسبهای سپید شعله ور که بازمیگردند در باد سرد

از میان سروهای ساکت و قبرهای ناطق گورستان

بوران خون به پا کرده است

و حتی نام آزادی

مصلوب سرزمین های مرگ است

 

«گرداب»

گاهی خودم را سر میکشم

در لیوانی سفید که روحم است

و مایه ای سیاه

که سایه ام

گاهی در خودم میمیرم

از لجنکده ای که ذهن را میشوید

حل میشود در گردابی خاکستری

که باقی مانده ی وجود آتشینم است


پرواز

وقتی در انزوای غمی سهمگین
مغزم سُر میخورد
در سنگری پوشیده از وهم
اتاق روحم را غرق رویا میکند
نور عطرآگینی که از پنجره میپاشد
و نور رنگارنگ چراغ بهار
در خیابان خیالات جامانده
منظره ی خاطرات بی نام و نشانم را
صحنه ی آتش بازی جشنی بی دلیل میکند
انگار لمس میکند ذهنم
رویش پیچکهای براق الماس را
روی سنگ فرش تیره ی مرگ
و قلبم غرق در کاسه ی چشمانی رها میبیند
پروازم را در کهکشانهای نقره فام دشت

هیچ

«ناقوس»

در کوچه پس کوچه ی خیالاتی شعله ور

از سرم بیرون میزند

ناقوسی از جنس خواب های تر

وقتی بر بلندای آتشکده ی مرگ ، خون میزند

صدای ضجه هایی سوخته

دردهایی برافروخته ...

 

«هیچ»

خودم را جا گذاشتم

آنسوی مردابهای مه زده

در جاده های آنسوی خاکریز ابر

بین خیابانهای بهار و روزهای بی غروب

و حالا میان خاطراتی که مثل سنگهایی شناورند بر فرشهای اتاقی تیره

زندانی ام

خانه تکانی میکند روحم کلبه های گذشته را

و من از تصویر محوم میان بخار های آینه

بیرون می آیم تا قلب آتشی ام را

خاموش کنم

مثل گردی فرو می ریزیم

از قاب عکس شیطانی خویش

من اینجا هرگز پیدا نخواهم شد

اینجا جسمی روحوارم از درد

اینجا هیچم و سکوت شعله هایی سرد

آن جاده های بهاری در آسمانهایند و من دیگر

خودم را جا گذاشته ام