فرشید افکاری

اشعار سپید

فرشید افکاری

اشعار سپید

خوابهای باطل

«خوابهای باطل»
باقی مانده ی این شهر
جا مانده در خوابهای باطل یک قطره خون
می چرخد چون شعله ای سیاه
اطراف سایه ها و شبح ها...
شهری ست خفته در مرگ
و مرگی ست برخاسته از خاک
نقش مردگان بر پرده های آویخته ی کاخش
میلرزد با صدای اذانها و نسیم داغ کویرها
و رودی سرشار از خون
با امواج مردارگونش
جرعه ای از خوابهای باطل را نشانم میدهد در قطره قطره ی عذاب
در این سرزمین ، بر فراز مساجد ِ آغشته به مرگش
رنگین کمانهای سرخ ، خون می چکند بر این خوابها
خوابهایی که باطل نیستند

«تاریخ»
شاید که از این چامه بپاشد بر چهره ات
خون های لخته از دل تاریخ
از قلب مراتع ِ همیشه پاییز
شاید که از این چامه بریزد
آتشی بی رنگ ، رقصان در سرخی مرگ

«موج زهر»
هر حقیقت را که دیدم بر دار بود
بنگر چگونه در بحر سالها و قرنها
تازیانه میزنند کلماتی تازی
چون موج زهر
جاری میکنند هزاران رود را
این جمله های غروب
با دهانهای دایره ای
بخوانید ای دارها ... بشنوید ای چوبه ها
قاری ها چه می دانند
فرق حکم اعدام و کلام حق را
و این گونه بود که حلاج گفت
من حقم...

مرز

«کاغذها»
بادی سپید مو
از پنجره های نیمه باز و روزنامه های آویخته
بر در و دیوار می لرزید و هوای غبار آلودی که می چرخید در خانه
پرواز میداد تمام کاغذها را
و این مِه خاکستری رنگ که گذشت از خاطرات
عکسهای کودکی ام را پیر کرد

«مرز»
در مرز خون و کابوس
میگذرم از خیابانهای سرخ
و آخر جاده پنجره ای ست غرق در دود و آینه
که دورتر از من است به نور...

انعکاس

«انعکاس»
گاهی در انعکاس نورهای شتابان
آسمان را تا میزنند بر صحن واژه ها
اخگران ذهن من ، همچون نامه ای
بی آنکه بیفتد صاعقه ای خشک
از درخت تنهایی ابرهای غمم
بر تاریکی زندگانی شوم
گاهی بی آنکه صدای موج سنگها بیاویزد
بر چشم مناظر سرد
پلکانی دریایی را میپیماید وجودم
دریایی از عطر و روشنی رازها

«جاده»
پنجره موج میزند
با پرده ای از آلاله های سرخ
باد ، ریشه می زند بر روح غروب
و نگاهم چون جاده ای میرود به سوی نور

یادها

«موج»
بگذار کلبه ای ببافند بر سکوتی آسمانی
با نور مهتابی که میگذرد از دریاها
رویای من جزیره ای میپوشد در آن دوردست
در آن سوی اقیانوسهای نیلوفر و یاس
که مواج ترین صدای غروبست

«یادها»
مثل گلیمی که از زیر پایت میکشند
بر پلک مرگم مرگی که خوابیده
کافیست بیدارش کنند
تا غرق ِ چشمی کفن آلود شَوَم
و رخنه کنم در سیاهی ِ یادها

«دفتر»
صفحاتم سفید است
و دیوارها ، سیاه
پاشیده شعرهای تیره ام
رگ دفترم را زده اند
رو به روی من خواهد مرد

«دود»
پوچتر از دود ِ آخرین سیگارِ یک اعدامی بودم
حلقه ی مِه بر گردنم بود
و زمین
مثل یک گوی ، از زیر پایم افتاد...
همگان دود شدند

«نگاه»

«نگاه»
شال سفیدش در باد...
ماه می درخشید
می پیچید نگاهش در شاخسار مهتاب
و روییده میشد عطری از شکوفه های سرخ

«منظره»
منظره : خون بر سنگفرش
قطعه ای مرگ بر دیوار شهر
آویخته طنابی منتظر
و این پنجره...
روحش پرواز میکند روزی
به سوی آن غروب ماندگار

«گردباد»
ابر ، مجروح
و شلاق رعد و برق ، سوزان
خورشید گویی در انتهای کوچه ی شب
جا مانده
سیل خون ، خشک بود
گردباد سرخ ، حک شده بر شهر چوبه ها

«تقویم»
هر روز بیشتر میشوند
مردگانی ایستاده
که در تعقیب تو اند
همیشه از آن سپاه خوف فرار میکنی
و انتقامشان را...
گویی در تابوت میگذاری
هر روزی را که میگذرانی
و تقویم پر است از تابوتهای خالی شده

«خط»
در آن سوی سرزمین شب
و کلبه های مهتابی
و سکوت لاله زارها
شاخه ای از بوی خون را میچیند نسیمی داغ
و می غلتد شبنمی سرخ بر گلبرگی سفید
کشیده میشود بر تن زمین
خطی خونی از جسمی بی جان

«نور خیس»
زیر شیروانی سردی که میچکاند غم را
از پشت پنجره ای شکسته
که نور خیسی می دواند بر شب
کودکی ام سیگار میکشید
آن لحظه که با غصه
ضجه ای از من رد شد
قطره های خونی پاشید
به روی پیراهن خشکم
باران - خیس نمیشد مرا
زیر شیروانی سردی که میچکاند غم را
 

                                          ز

                                     ا

                                و

نوبت پرواز نیست     ر

                     پ
آسمان خار میروید
پارچه ی چروک ِ رنگین کمان را
باد می اندازد بر کویر
خاک میبارد
نوبت پرواز نیست