-
واژگون
1388,12,25 02:25
در کابوسهای بی تو پرواز پرنده های آتشین در آسمان مذابی و من... در میان دریای شعله ها سوار بر تکه یخی مرده به سوی آبشار خاکستری بخارهای سرخ و دودهای زرد به سمت آتشفشانهای لبریز از خون ... وقتی دندان ِ دار ِ مرگ گردنش را گاز میگیرد چارپایه های واژگون به اشک ِ پاهای ملتمسش میخندند! جاذبه ها بر سرش پتک میکوبند چرا که...
-
عدالت مرده
1388,12,21 03:05
پنجره ام همیشه رو به کسوف باز بود که در افق سرخ و سیاهش پیرمردی سپیدپوش پرسه میزد روزهای سپیدم در هجوم این سیاهی غمبار بی نور و بی نورتر میشد... ... زندگی من روزنامه های باطله ای بود روی در و دیوار روی میز فرسوده پر از دروغ و فریب پر از کابوسهای مه آلود نمی دانم چه کسی بدترین لحظه هایم را قاب کرد و در اتاق خوابم گذاشت...
-
مصلوب
1388,12,19 01:10
«شهر شیشه ای» مثل تکه سنگی بودم در شهر شیشه ای طرد شده و تنها با آنکه میدانم نهایت ِ جاده های مه آلود رو به شهرهای سنگی یا کوهی بلندست یا دره ای عمیق اما خواهم رفت بودن در اینجا سخت است زیرا به جنازه ات هم دست نمیزنند! «مصلوب» جسم خدا را مصلوب دیدم بر صلیب ابلیسان نگاه کن بر چوبه های ذهن اهریمن سر خدا را بردار از زمین...
-
سایه های خون
1388,12,18 09:02
«خنجر» انگار خنجر ِ زبانشان آنچنان نیش ِ تیزی ست که زبان ِ خنجر از شرحش قاصر است در میان سایه های فکرهای کثیف تن عفریته های هرزه را با خنده ای پلید میبینم تنهایی آخرین راهیست که این جاده های بی سرانجامی رو به آدمکهای نقابدار باقی گذاشته «سایه های خون» می بینم رقص سایه های خون را میان دیوارهای عبادتگاه خدایگان می بینم...
-
سرزمین تیره
1388,12,11 06:39
روزگار تلخیست آنچنان تلخ که بیخوابی شبهای سیاه در دل صبح امید میخندد آنچنان تلخ که تابیدن پر ماتم باد میکشد عطر بهاران را با خواب سنگین خزان آنچنان تاریک است که دگر چشم پر از دلهره ی مردم شهر سایه ها را بشناسند درین سرزمین تیره... روسفید است دگر رنگ سیاه با وجود نفس هرزه ی این قوم کثیف زوزه ی رذلان و این همه فاحشه در...
-
مردگان
1388,08,19 07:09
هرچند بر سنگفرش وجودت شیشه ی قلبت را شکستم اما... هر گاه از آنجا می گذرم خرده شیشه هایش به پای خودم فرو می رود و تو را به یاد می آورم... *** بر دار مجازات بنگر این مردگان عمودی ِ ساکن از آن زندگان متحرک زنده ترند... بنگر چه ایستاده مرده اند و بنگر چگونه آن مردگان حقیقی در خواب راه می روند
-
پنجره
1388,05,04 05:16
دور قاب پنجره نقش پیچک های سبز این سکوت لحظه های ساده ی شبهای سرد در ورای پنجره منظره ها در غباری از کویر در دل رنگی اسیر با درختی سرخ بر دار زمین در میان ابرهای وهم سنگ با عبور روزگار مردگان تیره رنگ از پس این چارچوب راستی های سیاه عالم ویران رسوایی بی روح خدا این همه رنگ حقیقتهای نحس در ورای پنجره... در ورای پنجره...
-
خدا
1388,04,15 08:00
«امروز» فکر کن به آینده فکر کن به لحظه ی مرگت به زمانی که دوست داری در گذشته باشی تو الان در گذشته هستی خوشحال باش! امروز گذشته ی آینده ایست که شاید تلخ باشد... «خدا» خدا ، احساس است هر چه که حس کنی همان خداست حس بد خدای بد حس خوب خدای خوب وقتی احساس نیست خدا هم نیست
-
تباهی
1388,03,12 09:26
طناب دار تباهی ترانه ی پایان از این سقوط و سیاهی کسی نمیگرید هزار آتش و نفرین به این جهان پلید و لحظه های سراسر سیاه و اهریمن و آن کسی که جهانی چنین پدید آورد... چگونه بر هنر نحس خویش می بالد! به نور رفته ی دنیا نمانده نیرویی ز روح مرده ی خوابش بگو چه می جویی؟ فرشید افکاری
-
خاک و خون
1387,12,22 14:29
اینجا مکان مرگ اوست دختری افتاده است در خاک و خون پرده ها درلرزشند از باد صبح بنگر آن خونی که بر پرده نمایان میشود رد خون را دیده ای روی زمین؟ رفته تا نزدیکی آن پنجره ... ریخته است خونش به روی پرده ها من تصور می کنم آن لحظه را ... روی میز چند شاخه گل با رنگ سرخ حلقه ی انگشتری نزدیک گل کارد خونی روی کاشی های سرد چشم...
-
شهر روح
1387,12,19 17:20
شهر روح آشوب بود صبح آن روز در آن شهر مه و خاک و غبار تو به یک قبر پر از خاک سیاه همه ی روح مرا هول دادی من در آن گور تو را میدیدم تو همانند شبح ایستادی و به من خندیدی با همان دست پر از خشم و گناه خاک را روی سرم هول دادی ... گرچه اینها همه بود یک کابوس تا ابد نیست خیالی که تهی باشد از باور تلخ حقیقتهای روزگار منحوس......