وقتی در انزوای غمی سهمگین
مغزم سُر میخورد
در سنگری پوشیده از وهم
اتاق روحم را غرق رویا میکند
نور عطرآگینی که از پنجره میپاشد
و نور رنگارنگ چراغ بهار
در خیابان خیالات جامانده
منظره ی خاطرات بی نام و نشانم را
صحنه ی آتش بازی جشنی بی دلیل میکند
انگار لمس میکند ذهنم
رویش پیچکهای براق الماس را
روی سنگ فرش تیره ی مرگ
و قلبم غرق در کاسه ی چشمانی رها میبیند
پروازم را در کهکشانهای نقره فام دشت
سلام
زیبا بود
خوشحالم که اینجا دوباره آپ شد با شعری دوست داشتنی و به یاد ماندنی
موفق باشی